آقا ارمیاآقا ارمیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

کودکانه

خاطره ی غم انگیز

1392/11/16 14:23
نویسنده : مامانی
101 بازدید
اشتراک گذاری

ناراحتپسر گلم یه خاطره بدی رو میخوام بنویسم که اصلا دلم نمیاد و دستم به نوشتن نمیره که بنویسم

ولی میخوام بدونی اواخرفروردین بود که باباجون(باباعلی)تنهایی برای سیاحت اول به تهران پس از چند

روز یکراست به مشهد رفت و یک چند روزی اونجا موند و به گرگان برگشت درست روز یکشنبه شب بود

که مامان و بابا برای عروسی یکی از بستگان رفتند قبل از رفتن به عروسی مامان جون زنگ زد که گفت

باباجون رو درمانگاه بردند سرم وصل کردند ما فکر میکردیم شاید یه مسئله جزئی مثلا  افت فشار باشه

ازش نوار قلب گرفتند گفتند مشکل نداره ولی وقتی گرگان رفتین حتما یه نوار مغز هم گرفته بشه اونشب

به خونه اومد ما سریعا به اونجا رفتیم باباعلی رنگ به چهره نداشت و ما خیلی نگران بودیم فردا صبح باز

حال بابا بهم خورد و بابایی باباجون رو به بیمارستان برد بالاخره بعداز دکتر رفتن وعکس گرفتن دکتر گفت:

عکس مشکوکه و باباجون بایدبیمارستان بخوابه وای پسرم نمیدونی چه استرسی به همه ی ما وارد شد

منم که تو رو باردار بودم واقعا بدترین شرایط واسم بود کی فکرش رو می کرد باباعلی که هیچ مریضی

نداشت و دائماً در حال ورزش کردن بود اینطوری بشه ما بچه ها هم که خیلی بابایی طاقت دیدن روی زرد

بابامون رو نداشتیم و بالاخره بعد از چندروز تو بیمارستان بودن و انجام دادن آزمایشات و عکسهای مختلف

تشخیص داده شدکه یکی ازمویرگهای مغز آسیب دیده و بایدسریعابرای عمل تهران منتقل بشه نمیدونی

چه دلهره ای داشتیم بالاخره نوبت گرفته شد و باباجون آنزیو شد تقریبا اواخر اردیبهشت بودبالاخره عمل

با خوبی و خوشی انجام شد و بعد از کلی دلهره و خون دل خوردن به یک آرامش نسبی رسیدیم بعد از

ده روز باباجون به خونه اومد.

امید زندگی من تو همین شرایط بودیم که واست سیسمونی خریدیم البته شرایط و اوضاع داشت رو به

بهبودی می رفت و خداروشکر حال باباعلی هم رو به بهبود بود. لبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد