آقا ارمیاآقا ارمیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

کودکانه

خاطرات قبل از زایمان

1392/11/18 0:07
نویسنده : مامانی
181 بازدید
اشتراک گذاری

پسر گلم  دارم به کلاسهای آخر بارداری نزدیک میشم  یک روز ما رو به زایشگاه بردند و ما رو با شرایط

اونجا آشنا کردند و چون در کلاسها شرکت کرده بودیم امکانات بهتری در اختیار  ما می گذاشتند و  ما

مختار بودیم که بیمارستان مورد علاقه خودمون رو انتخاب کنیم بالاخره امیدزندگی مامان هر چه به زمان

موعود نزدیکتر میشم ذوق و شوقم هم بیشتر میشه تاریخ زایمان مامانی رو 14تیر زدند اما میدونم زودتر

میای و منو از چشم انتظاری در میاری راستی پسرم من و بابایی یک ثانیه تو خونه بند نمیشیم همیشه

بیرونیم و بیشتر خونه ضحی جون میریم این روزها زیاد پیاده روی میرم چون هوا هم خیلی خوبه هنوز هوا

زیاد گرم نشده. فرشته ی مامان فرشته رشدت خیلی خوبه منم تا میتونم هر نوع میوه که میاد و نوبرانه

هستش رو میخورم این روزها گوجه سبز(آلو)خیلی میخورم آخه ترشه می چسبه فکر کنم پسر شیطونم

هم خیلی دوست داره که مامانی دوست داره و میخوره

راستی مامانی سر گرد و کوچولوتو همیشه حس می کنم چون تو پهلوی راستم قرارداری و تکون نمیخوری

دکتر گفته بصورت عرضی هستی همون دیگه جات تنگ شده و وقت اومدنته بدو بدو تو بغلم .بغل

 

 


 روز چهارشنبه5تیر برای ماساژ پا با بچه ها هماهنگ کردیم و به صیاد رفتیم آخه گفتند تا دو روز پشت هم

 

 باید این کار انجام بشه اگه این کار عمل  کنه به زمان زایمان نزدیک تر میشی آخه دیگه رسیدی مامانی

 

پخته شدی باید بیای گلم ، بالاخره از روز 5شنبه صبح این کار رو  شروع کردم روز جمعه هم ادامه دادم .

 

بعد از صبخانه خوردن قرار شد به جنگل بریم بنابراین با خانواده ما و خانواده عمو مسلم شون به جنگل

 

توسکستان رفتیم خیلی خوش گذشت هوا خیلی عالی بود خنک وسط جنگل واقعا چسبید اونم چی با

 

غذاهای خوشمزه و تنقلات فراوان مامانی هم که این آخری خیلی شکمو شده که خیلی بهش چسبید

 

و بی خبر از اینکه پسر نازنینم قردا تو بغلمه بالاخره هوا دیگه داشت تاریک می شد که به خونه برگشتیم

 

یه دوش گرفتم و کمی استراحت کردم شب حالم خیلی بد بود و خیلی  تکون میخوردی کلی غر زدم به

 

بابایی که دیگه خسته شدم  بعد از کلی شکایت کردن نمیدونم چطوری خوابم برد ساعت 3:30 بود که

 

واسه نماز بیدار شدم دیدم بله اون ماساژ پا عمل کرده  و علائم زایمان مشخص شده البته درد زیادی

 

نداشتم نمازم رو خوندم و به بابایی گفتم اینطوری شده و دیگه وقت اومدنته.صبح که از خواب بیدار شدم

 

اولین کاری  که کردم به خانم درویشی مربی آموزشمون تلفن کردم  و جریان  رو  گفتم و  اونم گفت: به

 

کارهای روزمرت برس و به دردها فکر نکن و هر 6ساعت یک بار بیا بیمارستان تا چکاپ بشی حالا امکان

 

داره امروز زایمان کنی یا دو روز طول بکشه یه ذره دپرس شدم آخه دوست داشتم امروز تو بغلم باشی

 

میبینی چقدر عجولم . راستی مامانی فراموش کردم اینو بگم من تا 3روز مونده به زایمان سرکار رفتم  و

 

چند روز آخر تا چند ماه تو مرخصی ام . بالاخره با انجام دادن کارهای خونه و غذا درست کردن خودم رو

 

سرگرم کردم دردهام یه ذره ازقبل بیشتر شده بود ولی هنوز خیلی راه بود و بابایی اومدو تصمیم گرفتیم

 

بعدازخوردن نهار به بیمارستان واسه چکاپ بریم.نهار رو خوردیم تقریبا ساعت3بود که یه ذره دردمبیشتر

 

 شد و گفتم استراحت کنم،فاصله بین دردام رو میشمردم و زمان می گرفتم که دیدم این دردآخریخیلی

 

 طولانی شد و بلهههههههههههههه طولانی شدن همانا و کیسه آب ترکیدن همانا انگاری یه نفر با یه

 

 تفنگ به شکمم شلیک کرد به بابایی گفتم شنیدی گفت:یه چیزایی،بهرحال باکمک بابایی بلند شدم و

 

 به حموم رفتم دیگه به زمان زایمان خیلی نزدیک شدم  بابایی به مامان جون تلفن کرد و جریان رو گفت

 

و مامان جون و خاله جون عارف اومدند و ساک بیمارستان پسرم که آماده کرده بودم رو گرفتیم  باهم به

 

بیمارستان رفتیم از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم.به قسمت زایشگاه رفتیم و مدارک رو تحویل دادیم

 

دردم خیلی بیشتر شده بود،بعد از نیم ساعت معطلی و گرفتن گزارش و معاینه در کمال ناباوری بهم

 

گفتندناراحت نوزاد به صورت بریچ هستش یعنی با پا و نمیتونی طبیعی زایمان کنی نمیتونستم باور کنم

 

بهشون گفتم من تازه دکتر بودم پسرم با سر بوده گفتند:چرخیده ،چندبار دیگه معاینه کردند و همین رو

 

گفتند دیگه ازون لحظه به بعد خودم نبودم و در باورم نمیگنجید که تمومه آرزوهام به باد فنا بره چه برنامه

 

هایی داشتم تو کلاسهای دوران بارداری شرکت کردم فقط به همین دلیل که بتونم طبیعی زایمان کنم و

 

پسرم  رو همون لحظه در آغوشم بگیرم ولی نشد مثل اینکه قسمت این بوده دیگه اون موقع جای این

 

فکرها نبود بهم گفتند باید سریع آماده بشی بری واسه زایمان چاره ای نبود دردام خیلی زیاد شده بود

 

پرستار اومده بود سرم و سوند رو وصل کرد و همین طور تنهایی تو  اتاق تو رویاهای خودم بودم و درد می

 

کشیدم و با خودم میگفتم خدایا نمیشه لحظه ی آخری بچه بچرخه ولیافسوس. بالاخره منو آماده کردند و به

 

اتاق عمل بردند وسط راه مامان شون رو دیدم که دلداریم می دادند و بابایی هم خیلی ناراحت بود که

 

تموم زحمت من و رویاهام پر کشیدن ، وارد اتاق عمل که شدم آمپول بی حسی به پشتم زدند یه مزیتی

 

که عملم داشتبیهوش نبودم و متوجه همه چیز بودم و همه صداهارو میشنیدم از بس ناراحت و تو خودم

 

بودم اصلابه این فکر نکردم که هوش هستم و دارن تو بیداری جراحیم می کنن و مثلا یه ذره بترسم بعد از

 

یک ربع صدای گریه نوزادی رو شنیدم فکر نمیکردم پسر خودم باشه آخه تازه منتظر بودم که حداقل یه

 

حرکتی انجام بشه و روی شکمم برش رو احساس کنم ولی کارخیلی سریع  پیش رفته بود از خانمی

 

که بالای سرم نشسته بود پرسیدم صدای گریه کیه؟ گفت میشنوی ؟صدای گریه پسرته ازون لحظه به

 

بعد یه کم آروم شدم  اوهو منو به اتاق ریکاوری بردند.  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد