آقا ارمیاآقا ارمیا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

کودکانه

فرشته ی آسمانی ، زمینی شدنت مبارک .

1392/12/7 0:38
نویسنده : مامانی
163 بازدید
اشتراک گذاری


فرشته ی من به دنیای زمینی ها خوش اومدی .

  

عزیزدل مامان و بابا با اومدنت چشم ما رو منور کردی .

   

پسرم برگ گلم  ساعت 18:20  روز شنبه 8 تیرماه 1392 پا به این دنیا گذاشتی 

  

وزن زمان تولد کیلو و 100گرم و قد 52سانتیمتر پسرم قدش بلنده ماشاالله

 niniweblog.com

  

بعد از اینکه منو به اتاق ریکاوری بردند بعد یک ربع پسرقشنگم رو آوردن تا اولین شیرش

رو  بخوره مامانی خواب بودی چون بی حسی بودم نمیتونستم سرم رو زیاد حرکت بدم

فقط  دیدمت یه صورت کوچولو و قرمز داری بعد از نیم ساعت منو  به بخش منتقل کردند

بیرون بابایی با مامان جون و خاله جون عصمت و عارف و ضحی جونی  منتظرمون  بودند

پرستارها با کمک بابایی منو رو تخت گذاشتند حال عمومیم خدارو شکر خوب بود پرستار

نی نی کوچولوی قشنگ من رو هم آورد و  کنارتختم گذاشت دیگه شب شده بود ساعت 

 

هشت و نیم بود و من تشنه تشنه بودم  ولی نباید  آب میخوردم حالا  غذا که هیچ تحمل

بی آبی  رو نداشتم ولی چاره ای  نبود  بابایی  با خاله جونها به خونه رفتند  و مامان جون

پیش ما موند .خیلی خسته بودم و همش در حال خوابیدن و چرت زدن بودم و مامان جون

گاهی پسرنازم رو  واسه شیرخوردن کنارم میذاشت شب اول هم تموم شد  صبح مامان

جون  از پیش ما رفت آخه همراه رو  بیرون می کردند . دست تنها شده بودم البته پرستار

کمکمون میکرد  چون  هنوز آب و غذا  نخورده بودم  اصلا جون نداشتم و  هر پرستاری که

می اومدازش میپرسیدم  کی میتونم آب بخورم چشمت روز  بد نبینه پسرگلم از بی آبی 

و  بی غذایی حالم خیلی بد شد  و نتونستم تحمل کنم و بالا آوردم وای چه لحظه ی بدی

بود  از  ترس  اینکه بخیه هام  پاره نشه فقط  گریه میکردم و  شکمم  رو چسبیده بودم تا

کمی بهتر شدم  خیلی  بی حال شده بودم  ساعت  3 بود  که بابایی با مامان جون و خاله

جون ها  به عیادتم  اومدن البته باباجون و دایجون محمد هم اومدن ولی بیرون بودند چون

باباجون سرش درد میکرد.ساعت 4 ملاقات تموم شد و ما و مامان جون تنها موندیم بعداز

ملاقات بهم گفتن  میتونی آب  بخوری خیلی خوشحال شده بودم  آخه  دقیقا   24 ساعت  

هیچی نخورده بودم  مامانی بهم آب داد بعد از یه مدت کوتاهی چای خوردم ساعت 6:30

بود  که غذا  آوردند تازه  یه  کم سرحال شدم  و پرستار  اومد گفت باید راه بری خودم هم

دوست داشتم  زودتر  راه بیفتم چون  از رو تخت دراز کشیدن خسته شده بودم  با  کمک

مامان جون از رو تخت بلند شدم اولش سرم گیج رفت و حالم بد شد ولی کم کم راه رفتم

و بهتر شدم و  اولین کاری که کردم با  کمک مامان جون  خودم  رو تمیز کردم  و لباس ورو 

تختی رو عوض کردم  و استراحت کردم  پسرقشنگم هم مثل مامانیش هی چرتمیزد و

هی بیدار می شد بالاخره شب دوم هم به پایان رسید فردا صبح  دکتر اومد و معاینه کرد

و  پسرم رو  مرخص کردند  ولی به من گفتند هنوز مشخص نیست ترخیص بشیخسته

شده بودم دوست داشتم  زودتر بیام خونه ،بعد از کلی  خواهش  بالاخره ترخیص شدیم

و بابایی اومد و کارهای ترخیص رو انجام داد و ساعت 2 بود که با پسرنازم به خونهاومدیم.

دم خونه  بابابزرگ و مامان بزرگ منتظرمون بودند به خونه که رسیدیم خیلی گرسنه بودم

اول نهار خوردم بعد رفتم یه دوش گرفتم و کمی استراحت کردم. 

غروب خاله جون ها هم اومدند و همه دور هم بودیم .

پسر نازم هم فقط در حال خوابیدن بود  زورش میومد چشماشو  وا  کنه  فقط  گاهی  اگه

شیر میخواست بیدار می شد و بعدش سریع می خوابید.  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد