خاطره
بالاخره 15روز تعطیلی هم تموم شد و همه چیز به جای اولش برگشت من و آقاارمیا هم طبق معمول با
هم سرکار میایم و روزها رو باهم می گذرونیم من واسه یه کاری بایدبه مشهد می رفتم بنابراین تصمیم
گرفتیم که من و پسرم و مامان جون با هم سفر کنیم و شب دوشنبه 25 فروردین باباعلی واسمون بلیط
گرفت و ساعت11حرکت کردیم و صبح ساعت 8 مشهد بودیم .روز اول کلا خونه نشستیم و جایی نرفتیم
ولی دو روز بعدش به پابوس آقا امام رضا(ع)رفتیم و روز چهارشنبه کارم رو انجام دادم و چون قصد داشتیم
3 روزه باشیم برای صبح جمعه بلیط گرفتیم و ساعت 11 حرکت کردیم و 7غروب گرگان بودیم از راه به خونه
باباعلی رفتیم خاله جون و ضحی جونی هم بودند شام خوردیم و ساعت 11 به خونه برگشتیم.
روز 1شنبه ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) روز زن و به عبارتی روز مادره شنبه غروب من و بابایی و خاله
جون عارف و عمو دانیال با هم به بیرون رفتیم ولی نتونستیم چیزی بخریم و چون خاله جون یکشنبه
میخواست کرج بره و این وظیفه به گردن من و خاله جون عصمت افتاد و غروب من و آقا ارمیا و خاله جون
عصمت و ضحی جونی برای خرید هدیه به بازار رفتیم و واسه مامان جون یک لوازم برقی گرفتیم و شب
خونه مامان جون اومدیم و کادوی روز مادر رو تقدیم مامان جون کردیم.
غروب دوشنبه هم با بابایی بیرون رفتیم و واسه مامان بزرگ کادو خریدیم و شب به خونشون رفتیم و روز
مادر رو تبریک گفتیم و هدیه رو تقدیم مامان بزرگ کردیم .
مامان جون الهی صدساله شی نه صدوبیست ساله شی نه صدوبیست سال کمه الهی زنده باشی